پدر گفت: بزن دیگه.
به موبایل مادر زنگ زدم.
- بله؟
- سلام، مامان.
- سلام، عزیزم. خوبی؟
- سر کلاس خوابت برده؟
- آره. استاد آهنگ آروم میزد، خوابم برد.
- نه، خارج از شوخی کجایی؟
- تو رختخواب.
- نرفتی کلاس؟
- نه.
- چرا؟
- حالم خوب نبود، مامان جون.
- چرا؟
- نمیدونم. مراتب نفس کم میآرم.هی اکسیژن مصرف کردم. نیم ساعتی بود که خوابم برده بود.
- پس ببخشین که بیدارت کردم.
- نه قربونت برم. بابات چطوره؟
- خوبه. اون خواست بهت زنگ بزنم. گفت حتما از کلاس برگشتی. کنترلت میکنه. کارت دراومده، مامان. داری تقاص منو پس میدی. هی کنترلم کردی، این شد.
مادر خندید و گفت: اون دنیا چطور میخواد کنترلم کنه؟
- خدا نکنه. من ناهار میخورم، میام پیشت. نگرانم.
- نه، عزیز دلم. حالم اونقدرها بد نیست. بعدازظهر هم سمانه میاد اینجا. تنها نیستم.
- مگه قرار نبود بیای پیش ما؟
- حالا فرصت زیاده. به پدرت سلام برسون. ببر بگردونش، مامان جون. بهش برس.
- باشه پس حالت بد شد به من بگی ها. جون من.
- حتما. جز تو کسی رو ندارم، قربونت برم.
- فعلا خدانگهدار.
- خداحافظ، سپیده جون.
پدر پرسید: چی شد؟
- حالش خوب نبود، نرفته کلاس.
- پاشو ناهار بخوریم، بریم پیشش.
- ممون داره. دوستش میره پیشش.
- دوستش کیه؟
- خاله سمانه.
- خب بره. اونو هم میبینیم. چه بهتر.
- نمیخواد. بذارین راحت باشه.
پدر با تعجب نگاهم کرد و پرسید: مگه ما باعث ناراحتیش میشیم؟
سکوت کردم.
چانهام را با دستش بالا آورد و پرسید: تو اون مغزت چی میگذره؟ به من بگو.
- هیچی.
- مامانت از دست من ناراحته؟ نه. بهتون سلام هم رسوند. گفت ببرم شما رو بگردونم.
- سپیده، چیزی رو تو دلت نگاه ندار. بگو حرفتو، بابا. من با ظرفیتم.
- میگم یعنی به خودتون عادتش ندین، وقتی روش حسابی باز نکردین.
- تو کجا بودی که من به مادرت مثل یه نوزاد به مادر عادت داشتم و وابسته بودم؟ اونوقت اون منو رها کرد و رفت پی هوسش.
- همهٔ آدمها اشتباه میکنن. شما تو زندگیتون هرگز اشتباه نکردین، بابا؟
- چرا. دوبار اشتباه کردم. یه بار زمانی بود که مادرت گفت: دوستم نداره، باز به پاش نشستم و رفتم خاستگاریش. بار دوم هم وقتی بود که از ترس اینکه نذاره بره، بچه دارش کردم. اگه میدونستم اون بچه روزی به من کنایه میزنه که چرا میخوام طوری زندگی کنم که دوست دارم، از خدا بچه نمیخواستم. اگه پای درددل مادرت نشستی، کمی هم پای درددل من بشین، اونوقت قضاوت کن. هر کس جای من بود، وقتی طلاق گرفت و رفت، دیگه اسمشو نمیاورد. اما من تا همین لحظه به فکرشم.
- به خاطر من به فکرشین. چون مادر بچه تونه. چون نباشه من هم نیستم. جونم به اون بنده. بمیره، من هم میمیرم.
پدر عصبانی کنار پنجره رفت. من دلخورتر و عصبانیتر از اون به سمت در رفتم. گفت: چطور اونروز که منو سکهٔ یه پول کرد، کسی چیزی نگفت؟ امروز که میخوام خودم باشم، همه اعتراض میکنین. افسانه، تو، علی محمد، همه. چطور اون باور نکرد که چقدر عاشقشم، اونوقت توقع دارین من زود باور کنم که داره واسم جون میده؟
- پدر با ظرفیت من، همسر سابق شما انقدر خاطرخواه داره که به شما نیاز نداره. از نظر مادی هم به شما نیاز نداره، چون پدربزرگ سند مغازه و اجارشو به خو ما واگذار کرده. میدونین اون مغازه چقدر ارزش داره؟ میدونین همین الان کی خواستگار پر و پا قرص مامانه؟ یکی از بهترین جراهان قلب داره واسهٔ اون میمیره، اما مامان به خاطر شما، به عشق شما زیر عمل نمیره. اشکال شما اینه که هیچ وقت مادرو درک نکردین. هیچ وقت حرفشو باور نداشتین. نه اون موقع که شمارو نمیخواست، نه الان که شما رو... چی بگم که نگم بهتره.
عصبانی به طبقهٔ پایین رفتم. پشت میز آشپزخانه نشستم و اشک ریختم. دیدم پدر میز را چیده. زیر غذا را خاموش کردم. مدتی منتظر نشستم، اما پدر نیامد. یک جورهایی به او حق دادم. شاید زیاده روی کرده بودم. به طبقهٔ بالا رفتم. پدر به اتاق خودش رفته بود. در زدم. گفتم: بابا؟ بابا؟ پس چرا نمیاین ناهار بخوریم؟
جوابی نشنیدم.
دستهٔ در را پایین آوردم، اما در از تو قفل بود. پرسیدم: بابا، حالتون خوبه؟
- خوبم، بابا. تو برو بخور. من میل ندارم.
- خودتون خواستین حرفمو بزنم. چرا ناراحت میشین؟
- از دست تو ناراحت نیستم، قربونت برم. میخوام تو حال خودم باشم. گرسنه شدم، میام میخورم.
- باشه. اما یه روزی بهتون ثابت میکنم که مامان ذرهای از خودش دفاع نکرده. فکر نکنین پرم کرده و همه چیزو به نفع خودش تموم کرده. اگه میبینین ازش دفاع میکنم، به خاطر سکوت و مظلومیتشه، به خاطر صداقتشه. من ریزترین چیزها رو در مورد شما میدونم. از زبون خودش بدیهاشو شنیدم. اما سرزنشش نکردم. وقتی خودش پشیمونه و پونزده سال زجر کشیده، چرا سرزنشش کنم؟ مادر وقتی برای من پاک شد که سپر بلای شما شد و جونشو به شما تقدیم کرد، بابا. به موقعش هم از شما دفاع میکنم. اما نه با حرف. با قلم، طوری که صدای مظلومیت شما رو هم به گوش دنیا برسونم. طوری که زندگی شما درس عبرتی بشه واسهٔ سایرین. نمیذارم حقی از شما پایمال بشه. بهتون قول میدم. اما مامانو عذاب ندین. اون قلب سالمی نداره. با حرفاتون ناامیدش نکنین. اون از نگاه شما همه چیزو خوب درک میکنه. نیازی نیست با زبون حالیش کنین. همین که زیاد نبینینش و زیاد باهاش رابطه برقرار نکنین، خودش کم کم قطع امید میکنه. یعنی تقریبا فهمیده. من هم راضییش میکنم زودتر از شما با همون جراحه ازدواج کنه. مرد خوبیه. یه جورهایی مثل خودتونه. آوم و با شعوره. به خدا راست میگم. الان هم که میبینین کمی حالش بد شده، به خاطر اینه که از صحبتاتون فهمیده نمیخواهیدش. مامان جونش به شما بنده. جونشو نگیرین. بابا، خواهش میکنم بذارین عمل کنه، بعد هر کاری دوست داشتین بکنین و هر کسو دوست داشتین بگیرین. ایشالله که خوشبخت بشین. ما به شما حق میدیم. اعتراضی هم نمیکنیم.
گریه کنان به طبقهٔ پایین برگشتم. کمی غذا کشیدم، اما نفهمیدم چه خوردم. سالن را مراتب کردم و با خانمی که هر هفته به منزلمان میآمد تماس گرفتم و از او خواستم برای نظافت دوبارهٔ منزل فردا سری به ما بزند. بعد به طبقهٔ بالا رفتم و آماده شدم. تا پدر از خلوت خودش بیرون میآمد، میتوانستم به مادر سری بزنم و برگردم. به در اتاق پدر چند ضربه زدم.
- دختر نازم، گرسنه نیستم. قهر هم نیستم. بذار تو حال خودم باشم.
- من دارم میرم پیش مامان. کاری ندارین؟
- مگه اتفاقی افتاده؟
- نه، میخوام سری بهش بزنم. زود برمیگردم. خداحافظ.
هنوز به پلهها نرسیده بودم که قفل در را باز کرد و گفت: خوب من هم میام.
- نمیخواد، تا شما استراحت کنین، من برگشتم. غروب میبرمتون هر جا دوست داشتین.
- من دوست دارم بیعم خونهٔ مامانت. اون هم الان. بعداً هم میتونم تو حال خودم باشم.
- این همه حرف زدم. نتیجهاش اینه؟
- نتیجهاش اینه که فهمیدم روزه خون خوبی نمیشی، بابا، چون همهٔ عدمها پی نفسشون میرن. من هم یکیش. صبر کن، بپوشم، خانم نویسنده. فقط کتاب نوشتی، اینها رو توش ننویس که محبوبیتم حفظ بشه.
از خنده داشتم میترکیدم. به طبقهٔ پایین رفتم و برای بابا غذا کشیدم. پایین آمد و گفت: بریم؟
- اول ناهار بخورین، بعد میریم.
- پس تو هم اول به مامانت اطلاع بده که جا نخوره، بیفتی به جونم.
از دست شما. اون هم به چشم. اما زن عمو گفت: شاید شب بیان اینجا ها.
- حالا که ساعت چهاره. غروب ازشون میپرسیم که برنامه شون چیه.
پدر مشغول صرف غذا شد. همانطور با مانتو و روسری کنارش نشستم و پرسیدم: بابا، هیچ وقت از اینکه به جای مامان زندونی کشیدین پشیمون نشدین؟
- خیلی زیاد.
- واقعا؟
- موقعی که دلم خیلی براتون تنگ میشد، این حالت بهم دست میداد.
- برای من؟
- نه، برای هردوتون.
- خب اگه برای من دلتون تنگ میشد، حرفی نبود. حق داشتین. اگه مامان رفته بود زندون، شما پیش من بودین. اما اگه مامان زندونی میشد، به حال شما چه فرقی میکرد؟ به هر حال دور بودین.
- بله دختر باهوش من. اما من میتونستم برم ببینمش. مامانت هرگز نمیگفت نیا منو ببین.
خندیدم و گفتم؛ خود کرده را تدبیر نیست.
- من هیچ وقت از اینکه جای مینا زجر بکشم پشیمون نمیشم.
- نگین چون عاشقشین که نمیپذیرم، بابا.
- فقط عاشقش نیستم. دوستش دارم. دوست داشتن فرق میکنه، بابا. اگه بدونی وقتی مامانتو سپر بالای خودم دیدم که اونطور با شجاعت ایستاده و منتظر فرود چاقوئه چه حالی شدم!
- مثلا چه حالی شدین؟
- فهمیدم که مینا دیگه واقعا دوستم داره. یعنی وجودشو با وجود من یکی میدونه. فهمیدم که نبودن من برای اون به معنی نیست و نابود شدن خودشه. اینه معنی دوست داشتن. همون موقع بخشیدمش.
- حالا چی شد که انقدر خاطرخواه مامان شدین؟
- خودم هم نمیدونم والله. همیشه واسم سال بوده.
هر دو خندیدیم. پدر گفت: خریت البته معذرت میخوام.
- واقعا اینطوری فکر میکنین؟
- این طرز فکر مردمه. البته خودم از این حس لذت میبرم.
- چطور دلتون اومد طلاقش بدین؟
- گفتم که، من دوست دارم به جای اون زجر بکشم. اون موقع هم طلاقش دادم که از زندگیش لذت ببره. خیلی هم زجر کشیدم.
- اما الان راضی نیستین زجر بکشین چون میخواین واسهٔ خودتون زندگی کنین، آره؟
- باز دعوامون میشه ها! ول کن بابا.
- جواب ندارین، هان؟
- حاضرم پونزده سال دیگه به جاش برم زندون، اما بهم ثابت بشه دوستم داره. اون دوست داشتنی که همیشه دلم میخواست. تا اینجا که خدای مهربون بهش ثابت کرده چقدر دوستش دارم. امتحان سختی بود. قیمت گزافی برایش دادم. اما مسئلهای نیست. گذشت.
- شما که گفتین همون موقع که سپر بلاتون شد بهتون ثابت شد.
- خب آره. اما اون موقع هنوز زن اردشیر بود و به من مدیون. الان نه به من مدیونه، نه متأهل. الان من عادل بیست سال پیشم و اون مینای بیست سال پیش. میدونی، سپیده جون، وقتی هنوز ازدواج نکرده بودیم، یه روزی لب ساحل بهش گفتم از خدا میخوام یه روز بهت ثابت بشه که چقدر دوستت دارم. بهش گفتم حاضرم هر امتحانی رو بپذیرم، اما خدا اینو به تو بفهمونه. گفتم هر چقدر هم سخت باشه، میپذیرم. و فکر میکنم خدا با این مصیبتها مراد دلم رو داد. مینا فهمید انقدر دوستش دارم که به خاطرش از تو دل بریدم و به جاش مجازات شدم.
- آره، مامان برام گفته.
- تو اون دوران که تازه ازم جدا شده بود، قسم خوردم که یه روز تلافی همهٔ سرشکستگیهامو سرش در بیارم. خیلی غرورمو به بازی گرفت. میخوام، نمیخوام. میخوام، نمیخوام. اون اردشیرو به من ترجیح داد. هیچ وقت یادم نمیره که به خواست افسانه چطور با ذوق، با یه سبد گل برای آوردنش در خونهٔ مادربزرگش رفتم و چطور باز اردشیرو به من ترجیح داد و جوابم کرد. چقدر خرد شدم.
- آره، برام گفته. خب حالا تلافی درآوردین؟
-هنوز نه.
- یعنی ممکنه این کارو با قلب بیمار اون بکنین؟
- قسم خوردم، سپیده. باید بکنم.
- والله خدا راضی نیست، بابا.
- به قول تو میشه یهو ناامیدش نکرد. کم کم اینطوری بهتره.
- اما مطمئنم هیچ زنی پیدا نمیکنین که مثل مامان شمارو دوست داشته باشه، انقدر که...
- که چی؟
- هیچی.
- بگو دیگه، بابا.
- نمیتونم. تا حالاش هم زیادی گفتم. قسم داده که هرگز در موردش با شما صحبت نکنم.
- جون بابا!
- به حال شما چه فرقی میکنه، شما که قسم خوردین بچزونینش.
- جون مینا بگو.
- خب اون هم با خدای خودش عهد و پیمونی بسته. دیگه بیشتر از این نمیگم.
- بگو دیگه. گفتم جون بابا.
- جونتون عزیز. اما اول واسهٔ مامان قسم خوردم. متاسفم. حالا وقتی کتابمو چاپ کردم، میخونین میفهمین. یه کاری کنین آخر کتابم خوب تموم بشه.
پدر دیگر اصرار نکرد. میز را جامعه کردم و خواستم با مادر تماس بگیرم که پدر گفت: بده خودم بهش بگم.
- سلام، مینا جون... ممنونم، تو چطوری؟... واسهٔ من خوبی، واسهٔ سپیده حال نداری؟... حالا فهمیدم.. خب آره، بودن با سپیده حال و حوصلهٔ خودشو میخواد. راست میگی. خب اگه اینطوره مهمون نمیخوای؟... چه بهتر، با ایشون هم آشنا میشم... چیزی لازم نداری سر راه بگیریم؟... باشه، پس میبینمت... ما همین الان دم دریم... نه عزیز من، دم در خونمون... میرسی گردگیری کنی. نترس... شوخی میکنم. میدونم که تو همیشه مرتبی... قربونت. خدانگهدار.
به منزل مادر که رسیدیم، خاله سمانه قبل از ما رسیده بود. مادر دامن سفید چیندار قشنگی همراه بلوزی سرخابی به تن داشت. موهایش را بالا برده و با کلیپس آن را مدل داده بود و فقط کمی رژ صورتی به لبش مالیده بود. از رنگ و رویش و رطوبتی که روی پوست صورتش نشسته بود متوجه حال خرابش شدم. اما همچنان لبخند به لب داشت. خاله و پدر با هم آشنا شدند. خاله گفت: فکر نمیکردم شما انقدر جوون باشین، آقای مهندس.
- این مینا خانم حتما سعی کرده منو پیر نشون بده و خودشو جوون، و گرنه من چهل و هشت سال پیشتر ندارم.
- مینا همیشه تعریف خوبیها و گذشتها و فهم و شعور شما رو کرده، انقدر که من فکر میکردم باید مرد سن دار و با تجربهای باشین. واسهٔ همین جا خوردم.
- مینا لطف داره. من پاسخ خوبیهای اونو دادم.
مادر در حالی که سینی چای را به سمت ما میاورد با لحنی تمسخر آمیز گفت: خیلی خوبی کردم. انقدر که اصلا جای جبران نداره، عادل.
پدر به سینی اشاره کرد و گفت: پس این چیه، خانم؟ به به، چه چایی خوشرنگی! دست شما درد نکنه. سوغاتی بنده رو هم که پوشیدی، دیگه هیچ. خیلی بهت میاد.
- ممنونم. سلیقه تو همیشه بی نظیره، عادل.
خاله سمانه خندید و گفت: مردها این کارها رو خوبی میدونن، آقای مهندس؟ چه خوب!
- شما که از مرد جماعت دوری کردین خانم. واسه چی میخواین بدونین؟
- واسهٔ اون دنیام میخوام. وقتی خواستم از احمد پذیرایی کنم.
- شما وفادار بمونین، برای ایشون کفایت میکنه. اونجا فرشتهها زیادن، خدمتتونو میکنن.
- عادل، عوض اینکه نصیحتش کنی ازدواج کنه، بدتر میکنی. آخه فکر پیریشو نمیکنه. همیشه که مادرش کنارش نیست.
- خب تا حالا که نتونستم کسی رو به اندازهٔ اون دوست داشته باشم.
پدر با حالتی بامزه گفت: حالا یه کم کمتر بهتر از یه عمر تنهاییه، خانم مهندس.
- من به مینا گفتم اگه کسی رو معرفی کرد که میل اون خدا بیامرز چشم از دهانش نیفته، من حرفی ندارم.
- فراوونه، خانم. چطور تا حالا پیدا نکردین؟ شنیدم زمونه خیلی تغییر کرده، همه به حرف زنهاشونن.
- نه، هنوز هم مردهای بد زیادن.
- خدا ریشه کنشون کنه. خب مینا جون، بهتری؟
- الحمدالله.
- وقت گرفتی؟
- فرصت نکردم.
- پاشو همین الان زنگ بزن. پاشو.
- حالا فردا.
- فردا نه. همین الان.
- راستی روزهای فرد میشینه. امروز مطب نیست.
پدر با نگاه با منظوری به من کرد و گفت: من باید هر چه زودتر ایشونو ملاقات کنم. شنیدم خیلی جراح حواس پرتیه. میترسم کار دستمون بده.
مادر با تعجب پرسید: چطور مگه؟ اتفاقاً خیلی خوشنامه.
- نه امروز یکی از دوستهام میگفت دو سه نفر زیر دستش از بین رفتن.
- عادل!
- شوخی میکنم. فردا وقت بگیری ها.
- حتما.
خلاصه گفتیم و خندیدیم، تا وقتی که زن عمو افسانه با موبایل من تماس گرفت و بنا شد آنها هم به خانهٔ مامان بیایند. هر چه کردیم، خاله سمانه نماند و به بهانهٔ مادرش رفت. مادر خواست کمی میوه بخرد. پدر مانع شد و مرا برای خرید فرستاد. بهترین فرصت بود که آنها را دقایقی تنها بگذارم. تا آنجا که میشد خرید را طول دادم و سه رع بعد ، برای اینکه قبل از عمو علی محمد اینها به منزل برسم، به خانه برگشتم. چشمهای مادر را اشک آلود دیدم، اما پدر معمولی بود. حدس زدم پدر مادر را چزانده و عقدهٔ سالیان سال را خالی کرده. اما پدر از تغییر چهرهٔ من ترسید و سریع گفت: به خدا من کاریش نکردم. بابا هی خودش داره از من حلالیت میخواد و هی خاطرات کهنه رو وسط میکشه.
خیالم راحت شد و گفتم: خب یه کلمه بگین حلالت کردم. چرا اذیت میکنین، بابا؟
- آخه این باید منو حلال کنه. کتفش که واسهٔ من سوراخ شد. پونزده سال هم که جور منو کشید و تو رو تنها بزرگ کرد.
- خب مامان تو هم حلالش کن.
- من واسهٔ همه چیز حلالش میکنم، اما واسهٔ اینکه منو زود طلاق داد نه.
صدای زنگ در باعث شد مادر بگوید: اصلا حلالیت نخواستم. حلالت هم نمیکنم.
پدر در حالی که میخندید به آیفون جواب داد. بعد رو به مادر گفت: شام میرویم بیرون. بیا بشین، مینا.
- همه چیز هست. شام درست میکنم. کاری نداره.
- من اومدم تورو ببینم. نمیخوام وقتتو توی آشپزخانه بگذرونی. میریم بیرون، من هم هوایی تازه میکنم، ببینم رستورانها چه فرقی کرده.
- باشه هر طور میلته.
پدر از عمو علی هم خواست که به ما بپیوندد، و خلاصه همگی شام را در رستورانی صرف کردیم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: رمان ایرانی ، ،
برچسب‌ها:

تاريخ : سه شنبه 10 فروردين 1395برچسب:, | 5:43 | نویسنده : محمد |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • سحر دانلود